"سید الاسرای ایران"


سالروز شهادت امیرخلبان حسین لشکری باسابقه ترین آزاده ایرانی با 18سال اسارت(1388ش)
 

امیر سرلشکر خلبان لشکری جانباز 70 درصد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که با تحمل 18 سال اسارت دشمن بعثی و مقاومت جانانه در برابر تهدید و تطمیع و شانتاژ رژیم بعث عراق، پیروزمندانه به میهن اسلامی بازگشته بود،



در بدو ورود در دیدار صمیمانه با فرماندهی معظم کل قوا ضمن تجدید بیعت با معظم له مفتخر به لقب "سید الاسرای ایران" از سوی رهبر معظم انقلاب گردید.


ایشان پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شده و دو سال بعد در روز هفدهم فروردین سال 1377 به ایران بازگشت.


سردار شهید حسین لشکری


شهید لشکری گفته بود: وقتی به جبهه رفتم علی دندان نداشت، وقتی برگشتم دانشجوی دندانپزشکی بود.



با موافقت فرمانده کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378درجه نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت.


این خلبان سرافراز سرانجام در روز نوزدهم مرداد سال 1388 بر اثر عارضه‌های ناشی از دوران اسارت در سال‌های جنگ تحمیلی به شهادت رسید.



خاطرات همسر شهید سرلشکرخلبان حسین لشکری:


اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت.


پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛


دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند.


شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد .


پسر چهار ماهه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید...


اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشکری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری است؛


درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت.

 


پله‌های جدایی


لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود.


نوزدهم مرداد سال 88 بود.


شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد.


حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت.


رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت.


گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم.


آخرین پله که رسیدم دیدم صدای سرفه اش بلند شد...


بخاطر شکنجه هایی که شده بود حالش بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود.


پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده...


نمی‌دانم چطور خودم را به او رساندم...


حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس می‌کشید...


دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود.


دنیا برایم تیره و تار شد.


چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی‌دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس و لمس می‌کرد...


روحش شاد و راهش پر رهرو

مشاهده فهرست مطالب مرتبط با شهدا