شهید حسین خرازی
آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما او را نمی شناختیم .
هنگام خواب گفتیم: «پتو نداریم!»
او گفت: «ایرادی ندارد.»
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید .
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت: «برادر خرازی شما جلو بایستید.»
و ما آنوقت تازه او را شناختیم.
منبع : کتاب خرازی